جدول جو
جدول جو

معنی حق گزار - جستجوی لغت در جدول جو

حق گزار
کسی که به حق حکم می دهد و به راستی و حقیقت عمل می کند، دادگر، آنکه حق احسان دیگری را ادا می کند
تصویری از حق گزار
تصویر حق گزار
فرهنگ فارسی عمید
حق گزار
(اَ لَ رَ / رِ دَ / دِ)
اداکننده حق. صاحبان حق. پاسدار حق. شاکر:
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی.
بناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چو تو حق گزاری.
فرخی.
شمس الکفاه صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمدحسن آن حرّ حق گزار.
فرخی.
هم حق شناس باشد هم حقگزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
شود باطل چگوئی حق هرگز
اگر حق را نباشد حقگزاری.
ناصرخسرو.
آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.
سنائی.
گرملیحی یا قبیحی ور لطیفی یا کثیف
بندۀ صدر جهانی حق شناس و حق گزار.
سوزنی.
دلشاد باش و خرم و خوش خوش طرب فزای
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی.
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کان را بعمرها نتوان بود حقگزار.
سوزنی.
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندۀ حق گزار.
سعدی.
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یک جهت حقگزار ما نرسد.
حافظ.
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
حق گزار
دادگر
تصویری از حق گزار
تصویر حق گزار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حق دار
تصویر حق دار
دارای حق، کسی که حق با اوست، آنکه چیزی را به حق متصرف است
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ زَ دَ / دِ)
آنکه حق را در همه جا انبساط دهد:
هرچه کاری بدروی و هرچه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنائی.
آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی بحق
عز و ناز از مدحهای شاه حق گستر گرفت.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
ادای حق. شکران: و ذکر حریت و حق گزاری او بدان مخلد گردانیده اند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حق گزاردن کسی را. ادای حق او کردن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی ص 39).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.
ناصرخسرو.
، صله و هبتی دادن کسی راکه سلطان او را منصب یا مرتبتی بخشیده و یا رسولی که نزد پادشاهی آمده است و جز آن: پس طاهر مثال داد تا حسن سلیمان با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی، و شهر را آذین بسته بودند... وی را در سرائی که ساخته بودند فرودآوردند و مردمان نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی). و امیر همه اعیان را و خدمتکاران را فرمود تا ب خانه آن دو تن رفتند وبه تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند. (تاریخ بیهقی). همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 398). رسول گفت همچنین بگویم و وی راحقی گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 38). همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 79)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ سَسْ تَ / تِ)
صاحب حق. محق. مستحق.
- امثال:
حق به حقدار می رسد
لغت نامه دهخدا
(زرر / زَ بَ)
حاج. آنکه زیارت کعبه با شرائط وارده در شرع کند:
گر بشنود کسی که تو پهلوی کعبه ای
حج ناگزارده شود از کعبه باز پس.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ دَ / دِ)
رجوع به حق گزار شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
رجوع به حق گزاری شود
لغت نامه دهخدا
هده دار هوده دار آنکه حق با اوست صاحب حق ذی حق، کسی که چیزی را از راه حق منصرف است مالک حقیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقگزار
تصویر حقگزار
داد گر عادل، قدر دان شکر گزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش گزار
تصویر نقش گزار
نگارنده نگارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقشگزار
تصویر نقشگزار
نقاش مصور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق گذار
تصویر حق گذار
داد گذار دادگر، سپاسگزار
فرهنگ لغت هوشیار
حق محور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زایر بیت اله، حاجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاس گزار، شاکر، قدردان، شکرگزار، شکور، قدردان
متضاد: ناسپاس، دادگر، عدیل، عادل، منصف، حق گستر
متضاد: بیدادگر، ظالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد